۱۲ سال نتواستم به همسرم بگویم پسرانمان شهید شدند
آقاسیدمهدی هر روز تسبیحبهدست در حیاط و لابهلای درختان خانهاش در سیرجان مینشست، لای در را باز میگذاشت و چشمش را به لنگه در میدوخت تا شاید تکانی بخورد و پوتین مجتبی بر زمین بنشیند و برق شادی در چشمانش بدرخشد.
مجتبی نیامد که نیامد تا اینکه یک روز از بنیاد شهید آمدند در خانهشان و گفتند مجتبی در درگیری با کوملهها شهید شده است. مهدیآقا و پسر دیگرش که محمد نام داشت، نگذاشتند مادر خانواده چیزی بفهمد. البته محمد برای پنهانکردن این موضوع، یک شرط مهم برای پدر گذاشت؛ اینکه بهعنوان نیروی داوطلب ثبتنام کند و به جبهه برود.
این شد که در اواخر بهمن سال۶۲، درست سه ماه بعداز شهادت مجتبی، محمد عازم جبهه شد. دوباره انتظار سهم مهدیآقا شد؛ انتظاری که اینبار خیلی طول نکشید. ۵اسفند سال۶۲ بار دیگر از بنیاد شهید آمدند در خانه حاجمهدی و این بار خبر شهادت آن یکی پسرش را برایش آوردند. محمد یک هفته بعد از اعزامش در عملیات خیبر و در جزیره مجنون شهید شده بود.
خبر شهادت محمد را هم از جهاندخت خانم پنهان کردند. حاجمهدی برای اینکه بیماری همسرش عود نکند، باروبندلیش را جمع کرد و به قول خودش، پناهنده امامرضا (ع) شد تا شاید زندگی روی خوشش را به آنها نشان دهد.
آنچه در سطرهای بعدی آمده، گذری است بر زندگی خانواده حسینی که حالا در محله شریعتی سکونت دارند.

حال جهاندخت خانم باید خوب باشد
قرارمان با مهدیآقا در حسینیه صاحبالزمان (عج) در خیابان امامیه۳ است که علیاکبر اسفندیاری، پدر شهید ولیا... اسفندیاری، برای نماز جماعت اهالی راهاندازی کردهاست. این حسینیه موزه شهدای محله است. تصاویر روی دیوار به چشم خیلی از ما آشناست؛ نگاه خیره نوجوانانی که تازه پشت لبشان سبز شده است با موهای ساده و صورتهای استخوانی. بین تصاویر شهدا، اما تصویر شهیدان مجتبی و محمد حسینی دیده نمیشود، زیرا جهاندختخانم، هروقت تصویر فرزندان شهیدش را میبیند، حال قلبش بد میشود و روحیه و اعصابش به هم میریزد؛ برای همین حاجمهدی همه تصاویر فرزندان شهیدش را در سیرجان جا گذاشت و به مشهد آمد. او دلتنگ فرزندانش میشود، اما حال خوب جهاندخت خانم برایش از هر چیزی واجبتر است.
مهدیآقا تعریف میکند: مجتبی خیلی درسش خوب بود. در همان روزهای انقلاب در دانشگاه قبول شده بود که همزمان شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها و رنگ دانشگاه را ندید و رفت سربازی. چندماه بعد هم جنگ شروع شد و لباس رزم پوشید و در خط مقدم بود. یک بار در منطقه کردستان، گروهانشان توسط نیروهای کومله قیچی شد و آنها با رگبار دشمن مواجه شدند و مجتبی همانجا شهید شد.
محمد یک هفته بعد از اعزامش در عملیات خیبر شهید شد، خبر شهادت محمد را هم از جهاندخت خانم پنهان کردند
رفتوبرگشت محمد یک هفته طول کشید
جنگ و روزهای خونین دهه۶۰ برای هر که سخت گذشته باشد، برای خانواده حسینی خیلیخیلی سخت گذشته است؛ غم ازدستدادن مجتبی از یک طرف و بیماری مادری که نباید هیچ استرسی به او وارد میشد، از طرف دیگر، روزگار را به این خانواده تلخ کرده بود. در همین روزها بود که محمد هم نتوانست به وضعیت جبهه بیتفاوت باشد و در بیستسالگی فرم اعزام را پر کرد و چند ماه بعد در خط مقدم دست به اسلحه برد.
مهدیآقا میگوید: از روزی که محمد به جبهه رفت تا روزی که خبر شهادتش را آوردند، یک هفته طول کشید. اواخر بهمن سال۶۲ رفت و پنجم اسفند در عملیات خیبر و در جزیره مجنون شهید شد. واقعا مانده بودم چه کنم. مادرشان خیلی بیقرار بود و مدام احوال بچهها را جویا میشد. آخرش مجبور شدیم بگوییم محمد اسیر شده و مجتبی هم به خارج از کشور سفرکرده است؛ چون درسش خوب بود، گفتیم بورسیه قبول شده و برای ادامه تحصیل رفته اروپا.

مجتبی همانجا داماد شده است!
جهاندخت خانم بیماری قلبی داشت. غم دوری فرزندانش هم باعث شدهبود به افسردگی مبتلا شود. ازطرفی هم دروهمسایه درباره مجتبی و محمد صحبت میکردند و این پچپچها به گوش مادرشان میرسید و همین باعث میشد حالش بدتر شود. مهدیآقا وقتی این اوضاع و احوال را دید، تصمیم گرفت از سیرجان مهاجرت کند؛ بههمیندلیل سال۷۴ خانه و مغازه فرشفروشی در سیرجان را فروخت و به مشهد آمد. البته او با مشهد چندان غریبه نبود؛ خواهرش در این شهر زندگی میکرد و او پیشتر چندباری برای سفر به زیارت امامرضا (ع) آمده بود.
مهدیآقا ادامه میدهد: با دکتر که صحبت میکردم، میگفت بروید جایی که دلتان آرام باشد. با خودم گفتم چه جایی بهتر از مشهد. هم خودم عاشق امامرضا (ع) هستم هم جهاندخت. تا وقتی در سیرجان بودیم، همسرم مدام بهانه بچهها را میگرفت و میگفت چرا مجتبی به من زنگ نمیزند. من هم میگفتم حتما همانجا داماد شده و سرش شلوغ است! جهاندخت میپرسید چرا همه اسرا آزاد شدند، ولی محمد برنگشت. میگفتم هنوز اسرای زیادی هستند که در عراق جا ماندهاند. خلاصه زندگی من شده بود مجابکردن همسرم به اینکه فرزندانش زنده هستند. با خودم گفتم اگر به مشهد بیاییم، حال هردو ما خوب میشود و میتوانم حقیقت را به همسرم بگویم.

زیارت هرروز امامرضا (ع)، نذر سلامتی همسرم
سال۷۴ خانواده حسینی به مشهد آمدند و اول در خیابان پرستار و بعد در بولوار امامیه ساکن شدند. مهدیآقا درست فکر میکرد؛ از وقتی به مشهد آمدند و هفتهای دوسهبار به زیارت امامرضا (ع) میرفتند، حال جهاندختخانم خیلی بهتر شد؛ تعریف میکند: یک روز که روبهروی پنجره فولاد ایستاده بودیم، جهاندخت رو کرد به من و گفت «مجتبی و محمد شهید شدهاند؟» جواب ندادم. گفت «میدانم شهید شدهاند؛ بچههایی که من تربیت کردم، هرجای دنیا باشند، از مادرشان خبر میگیرند.»
بعد از آن روز حال جهاندخت خانم رو به وخامت گذاشت؛ دوبار قلبش را عمل کردند و پزشکان از زندهبودنش ناامید شدند. مهدیآقا نذر کرد که اگر خدا سلامتی همسرش را بازگرداند، زائر هرروزه امامرضا (ع) شود. مدتی گذشت و جهاندختخانم دوره نقاهت را پشت سر گذاشت و حالش کمکم بهتر شد. مهدیآقا هم نذرش را ادا کرد و از زمستان سال۱۳۸۴ هرروز به زیارت امامرضا (ع) میرود.
خودش میگوید: اینکه هشتادوپنجساله باشی و هنوز روی پا و همسرت هم با این هم سختی و پیچوخمهای زندگی کنارت باشد، جای شکر دارد و قدردانی؛ شکر از خدایی که همیشه به یادت بوده است و قدردانی از آن کسی که زندگیات را مدیون او میدانی.
اینها پررنگترین برداشتهای مهدیآقا از زندگی فعلیاش در دوره سالمندی است. برای بهجایآوردن همین شکر و ادای همین دِین است که او هرروز صبح، پا از خانه بیرون میگذارد، نیت قربتالیا... میکند و به دیدار محبوبی میرود که اگر یک روز او را نبیند، احساس دلتنگی میکند، هرقدر هم دور باشد، هرقدر هم که شرایطش سخت باشد، حتی در سرما و گرما و ماه رمضان و با دهان روزه.
مجبور شدیم بگوییم محمد اسیر شده و مجتبی هم به خارج از کشور سفرکرده است
خادم بینشان حضرت
اول که وارد حرم میشود، مستقیم میرود بالای سر حضرت و سلام میکند و به نیابت زنده و مرده، چند نماز دورکعتی میخواند و بعد از داخل صحن آزادی، وارد شبستان میشود. بعد از این همه رفتن و توفیق زیارت، دوستانی هم پیدا کرده است که هر روز یا بعضی روزها یکدیگر را میبینند. بقیه وقتش را نماز قضا میخواند و ذکر روزهای هفته را که پای همین منبرهای حرم و مسجد از حفظ کرده، میگوید. مینشیند تا نماز ظهر را بهجماعت اقامه کند و بعد دوباره سلامی به نیت خداحافظی به آقا میدهد و به خانه برمیگردد تا فردا.
مهدیآقا میگوید: در حرم هرکاری از دستم برآید، انجام میدهم؛ فرشها را موقع نماز پهن و جمع میکنم. به نمازگزاران مهر میدهم و کفشهایشان را داخل پلاستیک میگذارم.
مهدیآقا از شرایط رفتوآمدش ابراز رضایت میکند، او با اتوبوس خط۸۳۱ از قاسمآباد به حرم میرود و برمیگردد. اگر ترافیک نباشد، طیکردن این مسیر، کمتر از یک ساعت طول میکشد.

تابهحال خم به ابرو نیاورده است
علیاکبر اسفندیاری، پدر شهید ولیا... اسفندیاری که خانهاش را در محله شریعتی و کوچه امامیه ۳ تبدیل به حسینیه کرده است، درباره مهدیآقا میگوید: حرمرفتن حاجآقا بهجز در مواقع خاص، ترک نمیشود. من خودم پادرد دارم و فقط همراه با بچهها و با ماشین آنها به حرم میروم، اما حاجآقا هرروز با پای خودش میرود و برمیگردد. وقتی هم به خانه میرسد، یک آخ نمیگوید و خم به ابرو نمیآورد. در ماه رمضان وقتی از حرم برمیگردد، صورتش از حرارت قرمز میشود؛ بااینحال باز هم زیارت رفتنش ترک نمیشود.
حاجآقا اخلاق خوبی دارد و همه همسایهها از او راضی هستند. اهل مسجد رفتن هم هست. شبها برای نماز به حسینیه ما میآید، با این سنوسالش اینجا را جارو میزند و چای را دم میکند. بعد از نماز هم سریع به خانه برمیگردد. هرچه به او میگوییم نیمساعتی بنشیند، میگوید «حاجخانم تنهاست.» مهدیآقا جانش به جان جهاندختخانم بند است.
باباشکلاتی محله شریعتی
برخورد مهدیآقا با بچهها در محله شهره است. هرروز جیبش را پر از شکلات میکند تا قبل و بعد نماز بین بچهها پخش کند. همین شده که بچهها او را به «باباشکلاتی» میشناسند. جواد حاجیزاده، یکی دیگر از اهالی و همسایه مهدیآقا، دربارهاش میگوید: اهالی خیابان امامیه۳ اصلا خبر نداشتند خادم مهربان حسینیه، پدر دو شهید است تا اینکه یک روز برای قدردانی از طرف بنیاد شهد آمدند و تازه ما خبردار شدیم که چه انسان بزرگی در همسایگی ما زندگی میکند.
جوادآقا میگوید: بیشتر بچههایی که پایشان به حسینیه باز شده، بهخاظر خوشرویی و مهربانی حاج مهدی است؛ برای بچهها داستان تعریف میکند، با هم قرآن میخوانند و در مراسم زیارت عاشورای بچهها شرکت میکنند. اینکه در همسایگی ما یک نفر زندگی میکند که با ۸۵ سال سن، اینقدر حوصله دارد و برای بچهها وقت میگذارد، برای محله ما نعمت است.
*این گزارش چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.
